حتی یک لحظه گذرا هم حضورش،آمدنش، رفتنش و سرگردانیهایش در کوی و خیابانها، و خرامیدنش در راههایی که او را به قیس میرسانیدند، ساده و آسان تلقی نکرده بود؛ و در همه حال و در ورطههای گوناگون تخیل و اندیشههای قیس؛ همواره او مقامیمطمئن و محترم میداشت؛ و آمدنش... آی! زیبا بود و به قامت، یا قیس چنانش دیده بود! اما بود. چشمانش، لبانش و صدایش. چون از در به درون پا نهاد بی اختیار به خود گفته شد «آمد! خودش است او؛ همان که سالیان سال چشم به راهش داشته بوده ام! ممکن است، چنین اتفاقی ممکن است رویا نباشد؟!» نبود. رویا نه؛ خودش بود. با هفده بهار آمده بود در گلوگاهِ به هنگام شهریور، فصلی که بسیار دوست میداشتش قیس، با خونِ روشن ِ زیر پوست گونهها و ذکاوتی کودکانه در مردمک چشمهایش و نیرویی برجهنده در قفسه سینه، چنان که مهار آن به دشواری میسر مینمود.
سُلوک | محمود دولت آبادی | نشر چشمه